علیرضا وامیر حسینعلیرضا وامیر حسین، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 11 روز سن داره

دوقلوهااومدن............

دوقولوهایی که زود رفتن............

1392/4/13 18:22
نویسنده : عمه ناهید
352 بازدید
اشتراک گذاری

                                

سلام به نی نی خوشگلمون به عزیز دلمون

داداش عیسی بابایی شما که سال 85 با مامان زهرات دختر دایی ش

که اون موقع تازه دانشجوو از دانشگاه عالی خلیج فارس بوشهر بود ودر

رشته شیلات تحصیل می کرد پیوند ازدواج بست

البته عقد کردند ویک سال بعد ازدواج کردند۩۞۩  سلام عزیزان خیلی خوش آمدید تصاویرمتحرک شباهنگ www.shabahang20.blogfa.com ۩۞۩

اون موقعها به خاطر درس ودانشگاه آمادگی بچه دار شدن نداشتن تا اینکه دانشگاه تموم شد وتصمیم گرفتن بچه دار شن

وقتی فهمیدیم یه نی نی توراهی دارن از خوشحالی تو پوست خودمون

نمی گنجیدیم

 

 

 

آخه داداش کوچکم بود نسبت به بقیه داداشام یه جور دیگه بود ساکت

وآروم و دوست داشتنی دوست داشتیم زود بچه شو

ببینیم ولی جالبتر از اون که خیلی خوشحالمون کرد این بود که فهمیدیم

دوقلو هستن یه دختر ویه پسر داشتیم دیگه پرواز می کردیم

وای خدای من تا حالا دوقلو تو طایفمون نداشتیم

روزها می گذشت وما انتظار به دنیا اومدنشو لحظه شماری می کردیم

ولی این شادی مدت زیادی طول نکشید تا اینکه سنوگرافی سه بعدی

یه احتمال داد که یه جهش کروموزمی رخ داده و پسره یه مشکل پیدا کرده

که ممکنه موقع تولد ازدنیا بره ولی دختره

سالمهاین موضوع همه اونایی که فهمیده بودن مخصوصآ

بابا مامانت روآشفته کرد مامانی نازت

عجب روحیه ای داشت مرتب دکتر بود وبه خودش دلداری می داد خیلی

 

 

تحمل کرد تا اینکه 23 اردیبهشت که تازه تو ماه ششم بود براثر پاره شدن

کیسه آب آبجی که فشار داداشی روش بود پاره شد وبا درد بسیاری که

مامانی کشید طبیعی دنیا اومد وبعداز یک ساعت پرکشید ورفت پیش

خدا ودکترها تشخیص دادن که باید داداشی هم دنیا بیاد چون واسی

مامانی ضرر داشت اونم در حین دنیا اومدن رفت پیش خواهرت

من تا اون لحظه نمی دونستم چه اتفاقی افتاده وقتی زنگ زدم به

مامانی حالشو بپرسم اخه مدتی که حالش خوب نبود

ودکتر سفارش کرده بود باید استراحت مطلق داشته باشی خونه مامانش

 

 

بود وزن دایی ازش مراقبت می کرد آخه مامانت نمی تونه یه لحظه رو زمین

بشینه رو کار خونه حساسه وباید همه جا برق بیفته بهتر

این بود که از خونشون دور باشه خلاصه این که وقتی زنگ زدم حالشو

پرسیدم گفت تو بیمارستانم اون موقع من محمد رضا رو باردار بودم با

تعجب پرسیدم چرا بیمارستان؟چی شده گفت زایمان کردم خییییییییییییلی

تعجب کردم یه لحظه شکه شدم آب دهانم رو به سختی

قورت دادم تو ذهنم همه احتمالات گذشت اینکه تو 6 ماه بچه ها هستن

یا نیستن اگه هستن مامانشون اونو دیده اگه دیده بعد

اتفاقی براشون بیفته وضعییت مامانی چی میشه زایمان طبیعی داشته

 یا سزرین وایییییییییییییییییی.................

گفتم خوب چی شد خودت خوبی؟ بچه ها چی شدن گفت پرواز کردن

از اینکه صداشو محکم وقوی می شنیدم دلم محکم شد وزیاد نیاز به

دلداری نداشت ولی کمی دلداری دادم که خدارا شکر که سالمی خدا

این جور صلاح دیده اشک تو چشمام جمع شده بود ولی

کاریش نمی شد کرد جز اینکه شکر خدارا به جا می آوردیم که شاید

 می خواست اتفاق بدتری می افتاد وبعد مدتی مامان

خوبت سلامتیشو به دست اورد وحالا یه انتظار دیگه

پسندها (1)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)